یلدا را هم نمی خواهم،یلدا را می خواستم تا با تو کوتاهش کنم،
باتو…با عشق ، با بوسه، با لبخند
جای همه هندوانه ها و انارها و آجیل ها،حتی جای همه آدمها
بی تو…بی عشق،بی بوسه،بی لبخند
چه فرقی می کند،دقیقه ای شب را طولانی تر
برای کسی که هر شبش دراز تر از هزار یلداست

یلدا


عمرتون صد شب یلدا
دلتون قدر یه دنیا
توی این شبهای سرما
یادتون همیشه با ما
دل خوش باشه نصیبت
غم بمونه واسه فردا

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبى خوش است بدین قصه اش دراز کنید

حتی طولانی ترین شب نیز به خورشید می رسد.

شب یلداست؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما؛ شبى که داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود.

در آغاز زمستان هرگز زمستانی مباد، بهار آرزوهایت
یلدا مبارک 

یلدا، مجالى است براى تکرار هر آنچه روزگارى، سرمشق خوبى هایمان بوده اند و امروز بر روى طاقچه عادت هایمان غبار مى گیرند.

یلدا، تو که مى آیى، بزرگ ترهاى شاید فراموش شده، دوباره به جوان ترهاى مهمان، به گرمى لبخند مى زنند.

یلدا، تو که مى آیى، طعم گرم و صمیمى گرد هم آمدن خانواده ها را دوباره مى توان حس کرد.

یلدا، تو را دوست دارم، به اندازه همه ستاره هایى که در چشم هایت مى درخشند، اى خواستنى ترینِ شب ها! طعم تو، به اندازه همه صبح هاى دل انگیز آفتابى بهار، شیرین است.

امشب، میوه سربسته حرف هایمان را روبه روى هم مى گذاریم تا طعم شیرین دوستى را به کام زمستانى روزگار بچشانیم.

تنها چند دقیقه ناقابل مى تواند از یک شب عادى، شب یلدا بسازد؛ ولى با هم بودن است که آن را نیک نام کرده و در تاریخ ماندگار شده است.

شب یلدا، «شب عاشقان بی دل» آکنده از عطر مهربانی، سرشار از ترنّم عشق و لبریز از تبسّمِ آینده باد!

توی سرمای این شب طولانی به فکر بی خانه مان هایی که چشم میزنند زودتر صبح بشه هم هستی ؟

بیا ای دل کمی وارونه گردیم
برای هم بیا دیوونه گردیم
شب یلدا شده نزدیک ای دوست
برای هم بیا هندونه گردیم
شب یلدا مبارک

یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آن قدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت.
یلدایتان مبارک

به سلامتی عاشقانه

توی حیات دبیرستان یه نفر یقه پیرهنم رو گرفت، فهمیده بود از خواهرش خوشم میاد بچه‌ها دور ما حلقه زده بودند و فریاد می‌‌...کشیدند.......قورتش بده....چون هیکلم بزرگ بود اون هی‌ مشت میزد و من فقط دفاع می‌کردم...باز اون مشت میزد و من فقط و فقط دف
اع می‌کردم بالاخره یه خراش کوچیکی‌ توی صورتم افتاد
فرداش خواهرش به من گفت حد اقل تو هم یه مشت می‌زدی
روم نشد بهش بگم....آخه چشماش شبیه تو بود
به سلامتی هر چی عاشقه

دو قدم مانده به رقصیدن برف
یک نفس مانده به سرما و به یخ
چشم در چشم زمستانی دگر
تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان
یک سبد عاطفه دارم همه تقدیم شما
یلداتون مبارک

مسابقه

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدهند.هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...و مسابقه شروع شد....راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند.شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:اوه,عجب کار مشکلی!!"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند."یا: هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده!"قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟و مشخص شد که...برنده ی مسابقه کر بوده!!!نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!همیشه به قدرت کلمات فکر کنید.چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره: پس:همیشه.... مثبت فکر کنید!و بالاتر از اون کر باشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید!و همیشه باور داشته باشید:من همراه خدای خودم همه کار می توانیم بکنیم.!!آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت..



تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

شاید

                      گفتی ما به درد هم نمیخوریم...!!!

                                                                            ولی هرگز نفهمیدی من تو را بخاطر درد هایم نمیخواستم...!!!

     کور باش بانو

                      نگاه که میکنی میگویند:نخ داد

      عبوس باش بانو

                       لبخند که میزنی میگویند:پا داد

      لال باش بانو

                        حرف که میزنی میگویند:جلوه فروخت

       .

       .

       .

       شاید دست از سرمان بردارند

       .

       .

       .

        شاید...!!!


تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

دلتنگم

ســــال هاست نبودنت

در شب های پاییز

یک ساعت زودتر شروع می شود !

.

.

.

.

دلتنــگم

بــــرای کســـی کـــه مـــدتهـــاست

بــــی آن کـــه بــــــــاشد

هـــر لــحظه

زنــــــدگی اش کـــــرده ام …..!

.

.

.

.

.

خیلی وقت است که "بی تابم"

دلم تاب میخواهد

و یک هل محکم

که دلم هـــــری بریزد پایین

هرچه در خودش تلنبار کرده!!

.

.

.

.

بـــه زِنــــدگـــیـــم پــــوز خـــــنـــد نـــزن ؛

روزی کــســـی را داشــتـــم


کــه بـــا تـَـمــامِ وجــود صِــدایــم مــیــکــرد..

"عـــشــــق "

.

.

.

.

.


جا گذاشتی . . . !

رد خاطراتت را جا گذاشتی

مال ناراضی از گلوی ما پایین نمیرود

بیا برش دار..........!


تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

یلدا

آخر پاييز شد،همه دم ميزنند ازشمردن جوجه ها!!

بشمار تعداد دل هايي راکه به دست آوردي

بشمارتعداد لبخندهايي که برلب دوستانت نشاندی

بشمار تعداد اشکهايي که ازسرشوق وغم ريختي

فصل زردي بود،توچقدر سبز بودي؟؟

جوجه هارا بعدأ باهم ميشماريم...

پيشاپيش شب يلداتون مبارک ♥
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

نظر

راستی این آخرین پستم بود تا وقتی که ببینم یه کسایی هستن که از وبلاگم واقعا دیدن میکنن ونظر میدن آخه آدم نیاز به دلگرمی هم داره به غرعان

پس خواهشا نظر یادت نره...

عاشقانه

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!





گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...

میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!

اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...

.

.

.

.

دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم،

آهای جماعت...

میشود کمکم کنید؟؟؟؟؟؟

شما دقیقا چه رنگی هستید؟!

.

.

.

.

از عذاب بی تو بودن،در سکوت خود خرابم

دوری از صورت ماهت،هر نفس میده عذابم

خاطرات با تو بودن شب و روز میاد بخوابم

اینه آخرین کلامم ،بخدا بی تو خرابم

.

.

.

وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت,

از این همیشه ها که ندارند باورم ,

حال مرا نپرس که هنجارها مرا

مجبور می کنند بگویم که بهترم...

.

.

.

دوره، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند

ولی هرگز خواب هم را نمی بینند ...


 

رازداری زنان

زنان به خوبي مردان ميتوانند اسرار را حفظ كنند ولي به يكديگر مي گويند

تا در حفظ آن شريك باشند.....

عشق اول

«مواظب باشید اول بار عاشق چه کسی میشید؟


چون عشق اولتون رو بعدها در زندگی با هیچ پاک کنی نمی تونین پاک کنید.



اولین عشق من؟… یادش که می افتم همیشه چشمام پر از اشک میشه…!


هیچ روزی نیست که به او فکر نکنم و نگران نباشم که آیا حالش خوب است و یا مشکلی نداشته باشد.


فکر می کنید اولین عشقم را هنوز به یاد دارم؟ معلومه که دارم، انگار

همین دیروز بود—اما سالها از آن روزای قشنگ می گذره..!


آیا شما اولین عشقتان را به یاد می آورید؟ البته سوال احمقانه ای است! مطمئناً همه ما هنوز با شور و هیجان و البته کمی هم با ناراحتی، به یادمان مانده است. چه او هنوز در کنارتان باشد و چه فقط خاطره ای باشد که یادآوری آن ناراحتتان می کند، اما اولین عشق ها همیشه مثل گنجینه ای گرانبها در دل افراد باقی می ماند. اینجا حرفهای شما را درمورد فردی که برای اولین بار قلب و احساس شما را متحول کرد، گرد آورده ایم.

هنوز هم یادش داغم را تازه می کند!


حتی با گذشت سالها، فکر کردن درمورد عشق اولمان لرزشی در قلبمان ایجاد می کند. چه چیز باعث می شود که حتی با گذشت پنج، ده یا حتی بیست سال، اولین عشق ها همیشه فکرمان را به خود مشغول کند؟ دلیلش هرچه باشد و آن فرد هر کس که بوده باشد، عشق اول همیشه جزئی از وجود ما می شود. نمی توانیم آن را فراموش کنیم—و تصور نمی کنم کسی واقعاً بخواهد فراموش کند.


نوازش

نترس

کمی نوازشم کن

تنهایی واگیر ندارد.


سخنان بی فایده

کمی این کلمه ها را نصیحت کن تا با من کنار بیایند


بگو تازه شوند

 

دوستت دارم ها دیگر فایده ای ندارند!

غرور

دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت:


او یقینا پی معشوق خودش می آید!
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
مطمئنا که پیشمان شده بر میگردد!


عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز

باز باران....

باز باران بارید!

خیس شد خاطره ها!

 مرحبا بر دل ابری هوا

هر کجا هستی باش

آسمانت آبی و تمام دلت از غصه دنیا خالی .....

عشق

عشق یعنی به سادگی دست کسی رامیگیری وبه سختی هرگزرهایش نمی کنی....

حال وهوای دانشجوها تو دوران امتحان

در طول ترم : http://www.funchi.ir/wp-content/uploads/emtehan-1.gif


.

.

.

سه روز مانده به امتحان : http://www.funchi.ir/wp-content/uploads/emtehan-3.gif

.

.

دو روز مانده به امتحان : http://www.funchi.ir/wp-content/uploads/emtehan-2.gif

.

.

شب امتحان : http://www.funchi.ir/wp-content/uploads/emtehan-4.gif

.

.

یک ساعت قبل امتحان : http://www.funchi.ir/wp-content/uploads/emtehan-5.gif

.

.

سر جلسه امتحان : http://www.funchi.ir/wp-content/uploads/emtehan-6.gif

.

.

هنگام خروج از جلسه امتحان : http://www.funchi.ir/wp-content/uploads/emtehan-7.gif

.

.

یک هفته بعد از امتحان : http://www.funchi.ir/wp-content/uploads/emtehan-1.gif

عاشقانه

گاهی در فرا سوی این لحظات از خود میپرسم، با خود چه کردی؟!!!

که همچون باران میباری.. همچون باد گریزانی..

و همچون تاریکی در هراسی

حتی چشمانت را در کلبه ی وجودش نیافتی

تو خود، او بودی و او تو نبود...

چه بد کردیم به خود...

هر چیز زمانی دارد

نفس هم که باشی

دیر برسی

من رفته ام . . .




مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟

بـگـذار سـخـت باشم و سـرد !!

بـاران کـه بـاریــد... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه!!!

خـورشـیـد کـه تـابـیـد... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!!

اشـک کـه آمـد... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!!


او کـه رفـت،

نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت...





کدامیک از ما بدجنس تریم؟
من؟
که آرزوی کشیدن موهایت یکدم رهایم نمی کند؟
یا تو؟
که همیشه هوس کندن گوش هایم آزارت می دهد؟
بدجنس!!
کدامیک بچه تریم؟
من؟
که کودکانه بهانه چشمهایت را می گیرم؟
یا تو؟
که بچه گانه شعرم را خط خطی می کنی؟
کدامیک عاشق تریم؟
من؟
که ذره ذره وجودم چون شمع در حسرت نگاهت آب می شود؟
یا تو؟
که شعله نگاهت هردم شعله ور نگشته خاکسترم می کند؟
کدامیک بازیگوش تریم؟
من؟
که دلم بازیچه بازی موهایت در نسیم هر لحظه به
شوق بوییدن زلفت می تپد؟
یا تو؟
که با هر کرشمه ات بیچاره دلم را به بازی گرفته ای؟

… ها؟! …کدامیک؟





چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...

بعد از این همه عبورِ کبود،

قول میدهم دیگر قدر خلوتهایم را بدانم...


نظر

خداییش اینایی که نظر نمیدن ها ......


اشک آدمو در میارن خوب نمیگین دیگه با چه روحیه ای


پست بزارم............

حسرت داشتن تو

سلام گفتم یه شعر از شاعری که خیلی قبولش دارم یعنی خانوم مریم حیدر زاده بنویسم:


مثل اون وقتا هنوز دلم برات لک می زنه

حسرت داشتن تو ٬ پیر شده ٬ عینک میزنه

صورتم سرخ شده بود ٬ اما حالا کبود شده

جدایی یه عمره داره توی اون چک می زنه

اونی که من نمیخواستمش ولی منو میخواست

منو میبینه یه وقت دوباره چشمک میزنه

یادته مشروط دوست داشتن تو شدم یه عمر ؟

هنوزم کامپیوتر داره برام تک میزنه

حالا که گذشت و رفتی و منم تموم شدم . . .

مثل تو کی آدمو جای عروسک میزنه ؟

دیشب از خواب پریدم خوب شد ٬ آخه دیدم یکی

داره به ماشین تو ٬ هی گل میخک میزنه

تو که تنها نبودی ٬ یکی پیشت نشسته بود

بگذریم ٬ این دل من همیشه با شک میزنه

اونی که بهم میگفت دوست دارم ٬ دوسم نداشت

دیده بودم واسه ی دختره سوتک میزنه

باورت میشه هنوز عاشقتم ٬ اون روز خوب

دل هنوز واست (( تولدت مبارک )) میزنه

تو زیاد دوسم نداشتی ٬ خوب مقصر نبودی

کی میاد امضا زیر قول یه کودک میزنه ؟

نه که بچه ها بدن ٬ پاک و زلاله قلبشون

ولی نبض عقلشون ٬ یه قدری کوچک میزنه

فکر نکن فقط توی ٬ رسمه یه وقتا حوصله

میره آسمون ٬ خودش رو جای لک لک میزنه

دختر همسایمون ٬ نمیدونه دوس نداری

داره دور قاب عکست گل و پولک میزنه

نه که فکر کنی به تو نظر داره ٬ میکشمش

مثلا داره رو زخمام گل پیچک میزنه

کارش این نیس ٬ طفلکی شب تا سپیده میشینه

گل و بوته و شکوفه روی قلک میزنه

راستی من چرا تو نامم اینا رو به تو میگم

نمیگم گوشای رویام دیگه سمعک میزنه

جز واسه نوار تو که توش صدای نازته

به نفس هام عطر سیب قندک میزنه

نامه مو جواب نده ٬ دوسم نداشته باش ٬ ولی

نذا اصلا نزنه قلبی که اندک میزنه

پیش هیچ کسی نرو ٬ حلقه دست کسی نکن

چون گناهه ٬ من هنوز دلم برات لک میزنه

رفیقه ماداریم...

خداییش رفیقه ماداریم  برداشته اس ام اس داده : سلام محمدرضا یه شعر

میخواستم کار بدی کردم دوستیمون با دختره داره بهم میخوره چند بار دیگه هم این

کارو کردم ولی منو بخشیده اما جون تو این بار چنان ناراحت شده که میخواد بهم

بزنه دنبال یه چیز تاثیر گذار میگردم که به قول خودم خرش کنه بهش میگم شمارش

بده خودم راضیش میکنم نداد ولی بگذریم میگه چند دقیقه دیگه میام میگیرم میگم

آخه شعره برنج که نیست برات تو پلاستیک بریزم دیدم خیلی اسرار میکنه براش یه

چرتی نوشتم گفتم بزارم تو وبلاگ ببینین خداییش به همین راضی شده بود

وخوشحال... چقد دخترا سادن


امروز ز آه دل خود غمگینم/ بر دیده وقلب زخمی ام بد بینم


امروز چنان از ته دل سوخته ام/ کز فعل بد و کار بدم چرکینم


از کار بدم مشخص است می دانم/ در مذهب عشق کافری بی دینم


اما مه من ماهرخم دلبرکم/ بشنو تواز این قلب ودل خونینم


بار اول نیست من بد میکنم/ گوهر حرف تو را رد میکنم


بارها عهد نکردن بسته ام / عهد خود را باز هم بشکسته ام


بارها کردم ولی بخشیده ای/درد غم را از نگاهم دیده ای


دیگر اماحرف بخشش گویمت من ازچه رو/گشته است مجنون تودرپیش توبی آبرو


بچه بودم گفته اندبخشش بزرگان میکنند/گفته اندمعشوقه هارسم نیاکان میکنند


حال قلب عاشقم بی تاب شد/ در غم آن عشق پاک و ناب شد


حال از تو خواهشی دارم عزیز/ عفو کن مجنون خود را بی نظیر


مهربانم، گلرخم ، جانانه ام / گوهر خود را نبر از خانه ام


و در آخرفلانی عزیز نذار آخرین بیت شعری که نوشتم این باشه:


(مرغ شب مرده و بخت من بدبخت نگر

             شیون مرگ مرا مرغ سحر داده به سر

                     پس خداحافظ تو ....حافظ تو رفت دگر

                                بعد من بر سر هر مرده که شیون کردی

                                           شیون مرگ مرا مرگ من از یاد مبر)


البته گفته باشم این آخرش که شعر نسبتا خوبیه رو از تو یه کتاب که دم دستم بود نوشتم تا زیاد ضایع نباشه شعرم 



داستان گذشت

شاید تکراری باشه ولی باورکنین که رمز موندن دوستیها رو توی این داستان باید فهمید


دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیایان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یكی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد.

دوستی كه سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنكه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد».

آن دو در كنار یكدیگر به راه خود ادامه دادند تا آنكه در وسط بیابان به یك آبادی كوچك رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در بركه آب تنی كنند.

اما شخصی كه سیلی خورده بود در بركه لغزید و نزدیك بود غرق شود كه دوستش به كمك شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنكه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داده».

دوستی كه یكبار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آنكه من با حركت قلبم ترا آزردم، تو آن جمله را بر روی شنهای صحرا نوشتی اما اكنون این جمله را بر روی صخره سنگ حك كرده ای، چرا؟»

و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی كه كسی ما را می آزارد باید آنرا بر روی شن ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی آنرا محو كند، اما وقتی كه كسی كار خوبی برایمان انجام میدهد ما باید آنرا بر روی سنگ حك كنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند آنرا پاك نماید».

شرط عشق

قدیمیه ولی قشنگه


دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

 

داستان زیبا حتما بخون

يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.

با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'

من براي آخر هفته ­ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.

عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.

همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'

او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.

من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟

او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم..... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.

او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.

صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..

در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.

من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد..

او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.

من مارك را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.

حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!

امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'

او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.

گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....

من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'

من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.

مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'

من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.

پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.

هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن. خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم. دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.

حالا شما دو راه براي انتخاب داريد:

1) اين نوشته را به دوستانتان نشان دهيد،

2) يا آن را پاك كنيد گويي دلتان آن را لمس نكرده است.

همانطور كه مي بينيد، من راه اول را انتخاب كردم.

' دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند.'

هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد.... ديروز،‌ به تاريخ پيوسته، فردا ، رازي است ناگشوده، اما امروز يك هديه است

خدایا


گاهی باید یک نفر دست به صورتت بزند و نقاب خنده ات را بیندازد ....
 آن وقت در آغوشت بگیرد ، یک دل سیر گریه کنی ...
 گریه ات که تمام شد ، در گوشت زمزمه کند :
 دیوونه من باهاتم ، دیگه هیچوقت گریه نکن ...!!

بهانه

مى خواهى بروى؟ بهانه مى خواهى؟ بگذار من بهانه را دستت دهم. برو و هركس پرسيد بگو لجوج بود، هميشه سرسختانه عاشق بود، بگو فرياد مى كرد، همه جا فرياد مى كرد که فقط مرا مى خواهد، بگو دروغ مى گفت، مى گفت هرگز ناراحتم نكردى، بگو درگير بود، هميشه درگير افسون نگاهم بود، بگو بی احساس بود، به همه فریاد ها، توهین ها و اخم هایم، فقط لبخند می زد.
 بگو او نخواست,نخواست كسى جز من در دلش خانه كند....!

به سلامتی ....

به سلامتی کسی که بهش زنگ میزنی…..خوابه
ولی واسه این که دلت رو نشکنه
میگه:خوب شد زنگ زدی….

باید بیدار میشدم . .

.

.



به سلامتی‌ اون بچه‌ای که شیمی‌ درمانی کرده همه ی موهاش ریخته
به باباش میگه بابا من الان شدم مثل رونالدو یا روبرتو کارلوس؟
باباش میگه قربونت برم از همه اونا تو خوش تیپ تری . . .
.
.
.
به سلامتی اونایی که
چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه
چشمشون مثل فانوس دریایی نمی چرخه . . .
.
.
.
به سلامتی همه اوونایی که
دلشون از یکی دیگه گرفته
ولی برای اینکه خودشون رو آروم کنن
میگن بخاطره غروب پاییزه . . .
.
.
.
بسلامتی با ارزش ترین پول دنیا “تومن”
چون هم تو هستی توش، هم من . . .
.
.
.
به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون
هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه . . .
.
.
.
سلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!
.
.
.
سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن
که شبیه باباهاشون بشن
نه مثل جوونای امروز ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن !

.

.

.

به سلامتی دوست خوبی که

مثل خط سفید وسط جاده است,

تکه تکه میشه

ولی بازم پا به پات میاد

.

.

.

به سلامتی باغچه ای که خاکش منم گلش تویی و خارش هرچی نامرده

.

.

.

به سلامتیه دوست نازنینی که گفت:
قبر منو خیلی بزرگ بسازین…. چون یه دنیا ارزو با خودم به گور میبرم !

.

.

.

به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :
اون رفیق منه
وقتی باختم گفت :
من رفیقتم . . .

داستان طنز مسافر

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!