یادگار تلخ4

سلام دوستان


میدونم خوندن خاطرات من لطفی براتون نداره ولی خوب دوست دارم


توی وبم باشه این خاطرات چون ارزش زندگی رو بهم یادآورمیشه


.

.

.


عقده های دلم را شاید نوشتن تسکین دهد، نوشتن برای تو


تسکین دهد!!!


راستی سلام!


دیشب که به این پرنده ی پر شکسته گفتند قفس در راه است،مانند


گنجشکی که شاهین دیده باشد دلم آشوب شد ؛ طوری که تاصبح


خواب آسوده به چشمان بارانی ام نیامد.


اما حال که مینویسم از دل ، آشوب از این دریای متلاطم رفته است


چرا؟ چون وقتی چشمان ترم به جعبه جادو مینگریست حرف هایی


شنیدم که خجالت میکشم بگویم به خاطر اندکی نشستن در قفس


اینچنین زلزله در درونم برپا شده.


اما حرف ها چه بود و چه کرد با این جگر سوخته را زبان وقلمم از


بیانشان ناتوان است ، ولی گوشه ای را مینویسم تا همیشه در


خاطرم بماند ؛ می گفت : ((سال 62 با او ازدواج کرده ، می گفت در


خواستگاری اش به او گفته :اگر امام حکم کند که طلاقش بده


میدهم)) ؛  واین یعنی اعتقاد !!!


می گفت : ((هر بار که به جبهه می رفت سوغاتی تیری ، ترکشی


زخم چاقویی ، چیزی در بدن خود می آورد .


تعریف میکرد که نوعی از شیمیایی نبود که او تجربه نکرده باشد


و با این حال می خندید )) ؛ شاید آن موقع می شد لبخند خدا را


دید که بر لبان آن شهید نقش بسته بود.


آنگاه بود که دیگر هرچه خواستم نتوانستم بگویم خدایا درد دارم!!!


91/3/4

تلخ و شیرین

دعای جدید امتحان:

الهی ادرکنی پاسا ترمی و حافظا من مشروطی و فلجا استادی و انزل برفی من السما و لغوا امتحانی، اللهم اجلس فی بغلنا تلمیذ خرخوننا و اجعل اطرافنا مراقب گاگولنا، آمین



حالم را پرسیدند گفتم: روبه راهم....  اما افسوس کسی نفهمید روبه کدامین راهم!




گاهی با یک قطره لیوانی لبریز می شود

گاهی با یک کلام قلبی آسوده آرام می گیرد

گاهی با یک کلمه انسانی نابود می شود

گاهی با یک بی مهری دلی می شکند

مراقب بعضی یک ها باشیم

در حالی که ناچیزند

همه چ-ی-ز-ن-د




دانشجویان عزیز زیاد به خودتان فشار نیاورید؛ حتی امام(ره) به شما


امیدی نداشت . همیشه می گفت امید من به شما دبستانی هاست



خداییش خنده به این نازی دیدین!

چند ثانیه تو صورتش نیگاه کنید







فرق دخترا با پسرا بعد از امتحان





اينم عاقبت انجام كارهاي خاك برسري.

 7aiyha9gh9hqyrlx6xb.gif 

 




فرق دوستی با ازدواج

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت دوستی و ازدواجه!